خسته از حمام چند ساعتِ ولو شدم روی صندلی ،مامان بزرگی تلویزیون تماشا میکند
عطر سوپش خانه را پر کرده به بشقاب لب به لب پر روبه رویم نگاه میکنم...
انگار چیزی در من دوباره جان میگیرد؛ چیزی مثل هنوز هم کسی دوستم دارد
مرا باهمین ظاهر خسته ،مرا باهین بی حوصلگی ،باهمین بدعنقی و غر غر و دندان درد...
سوپش حسابی جا افتاده؛تمام هویج هارا خوب رنده کرده که زیر دندان نروند
ذهنم بین گذشته و حال در رفت وآمد است ؛ چند روز پیش ارزو کردم انقدر سرم محکم خورده بود به دیوار که حافظه ام پاک میشد
که همه چیز را فراموش میکردم، حتی اسمم را...
به مامان بزرگی نگاه میکنم؛ جلوی تلویزیون چرتش گرفته
میدانم منتظر است غذایم که تمام شد بپرسد مزه اش خوب بود یانه.
غصه ام میشود ؛از فکر فراموش کردن مامان بزرگی و دستپختش غصه ام میشود
غذا توی گلویم خشک میشود و پایین نمیرود
به خانه نگاه میکنم به شمعدانی ها...لقمه را به زور پایین میدهم
از غذا دست میکشم؛مامان بزرگی میگوید باز هم برای خودت بریز
بلند میشوم میروم توی آشپزخانه، به مامان بزرگی فک میکنم که دارد به شمعدانی ها آب میدهد
به مامان بزرگی فکر میکنم که دارد کمک مامان دیگ نذری را هم میزند
به مامان بزرگی فکر میکنم که حیات خانه ی قدیمی را جارو میکشد و به جوجه ها دانه میدهد
به مامان بزرگی که لباس های نوزاد یِ عاطفه را میشورد
به مامان بزرگی که پارچه ی صورتیِ سیسمونی من را تور میزند،با ذوق دست میکشد روی لباس های کوچک و بقچه شان میکند
به مامان بزرگی نگاه میکنم جویده جویده میگویم : خیلی خوشمزه شده...
و حالا میدانم خیلی خوب است که همه ی آرزوها برآورده نمیشوند.

#فاطیمامهر