از صبح بی حالی چنگ انداخته به تنم وانگار جونم رو ذره ذره میگیره

و فقط تن گرم تخت هست ومن و صدای دریا دادور...

با خودم میگم چرا؟ چون جمعه است؟

حتما !

حتا وقتی غروب یه چادر سرد وسیاه میکشه روی آسمون هم فکر میکردم دلگیری جمعه روی من اثر کرده تااینکه اشک هام جاری میشن 

اشک ها جاری میشن وهمه چیز برملامیشه...

این غروب های لعنتی جمعه انگار رسالتی ندارن جز برملا کردن راز دل آدم ها

بین اشک های گرم وصدای گرفته ام که آهنگ زمزمه میکنه به چهل سالگی ام فکر میکنم

به اینکه یه عصر سرد وبارونی پاییز با ده بیستا موی سفید و شاید بیشتر توی یه کافه ی نیمه تاریک و دنج تنهایی قهوه ی تلخمو سرمیکشم

همونجای دنجی که قرار گذاشتیم تمام حرف های نگفته ی عمرم رو بهت بگم 

همونجایی که شاید قرار بود تو دستای سردمو آروم توی دستای گرمت بگیری ومن از خجالت سرخ شم و سفید شم و تو اروم بخندی...بخندی و چروک های ریز گوشه چشمت دلم رو بیشتر ببره

و همونجا درست همونجایی که دست های تو نیست تمام حرف های نگفته رو موقع رفتن جا بذارم  و برم.

و چه قدر اون عصر پاییزی سردتر از عصرای دیگه میشه...

#فاطیمامهر