۵ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

می نویسم

می نویسم وهی می نویسم

تلاش می کنم با نوشتن هرچه هست ونیست را از توی این ذهنِ درهمِ خط خطی بیرون بریزم!

تلاش میکنم با نوشتن فراموش کنم

یکی را سیگار آرام می کند،یکی را حرف زدن،دیگری را سرخوشیِ مستی

مرا این نوشتن...و همین نوشتن!

همین کاغذ وقلم...

همین نشستن و خط خطی های ذهن را به خط خطی های کاغذ تبدیل کردن

وقتی روزهای زندگی سیاه می شوند،خط خطی کردن می شود پشت و پناه...

میشود راهی که بغض خفه ام نکند

و من می نویسم وباز هم مینوسم

مینویسم نه برای اینکه دیگران بخوانند وبگویند چه قدر عالی است

می نویسم تا بغض خفه ام نکند...

#فاطیمامهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Fatima Mehr

روز نوشته

بعضی وقت ها به چیز هایی فکر میکنم که زمانی داشته ام و بعد گمشان کردم یا از دست دادمشان.

مثلا گاهی به عینک آفتابی ام که توی اتوبوس جا گذاشته ام فکر میکنم ؛شاید مسافر بعدی آن را برداشته باشد ؛ اگر مرد باشد آن را به خواهر یاهمسرش یا... هدیه میدهد.

یعنی آن دختری که عینکم را به چشم میزند چه شکلی است؟

وقتی عینک را به چشم هایش میزند چه شکلی میشود؟

یعنی آن عینک بیشتر از من به او می آید؟

حتا یکبار یک ساعت گران قیمت خیلی زیبا راهم گم کرده ام و به خاطر اینکه کادوی تولد بوده وخیلی عزیز، از فکرش بیشتر ناراجت میشوم.

گاهی وقت ها فکر میکنم الان چه کسی از توی گردی قابش به عقربه ها نگاه میکند؟

آیا مثل من موهایش بور وخرمایی ولخت است؟

آیا مثل من دستان نحیف و باریکی دارد؟ یا نه بند ساعت دور مچش تنگ میشود؟

حالا هر چه قدر هم که ساعت بخرم و عینک عوض کنم خاطره ی آن ساعت وعینک انگار چیز دیگری است!

میبینی انگار سر عجیبی در از دست دادن است!

حالا همین قاعده را ببر توی رابطه هامان...

یک آدم که برای ما از دست رفت و میان روزهای زندگی گم شد میشود همه چیزمان ...

ساعت ها مینشینیم و بانبودنش خیال میبافییم.

هنوز هم فلان ساعت از خواب بیدار میشود؟

ینی آن کسی که الان کنارش است چه شکلی است؟

یعنی آن آدم جدید متوجه زخم روی دستش میشود؟

او هم به حرف های بانمکش میخندد؟

مغزمان را با همین سوال ها پر میکنیم و نمیدانیم روزی همین خیال های بافته میشود طناب دارمان...

انگار خاصیت از دست دادن همین است!

حالا فرقی هم نمیکندکه من آن ساعت رابه خاطر سنگینی اش هفته ای دو بار می انداختم دستم و یا با آن عینک آفتابی کور مادر زاد میشدم و جلوی پایم راهم نمیدیم

فرقی نمیکند اگر آن آدم چه قدر روزهای مان را سیاه کرده بود ،همین که حس میکنی دیگر نیستند و نداری شان از فکر نبودن وتمام شدن به درجه ی عزیزترین ترفیع میابند...

اما حالا چند روزی است که به خریدن یک ساعت جدید فکر میکنم ،ساعتی که سنگینی ساعت قبلی را نداشته باشد.

شاید آن ساعت گم شده را نشود بعد از این همه پیداکرد ولی میشود یک ساعت بهتر خرید و باقی ثانیه های عمر را از قاب آن دید.
#فاطیمامهر


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Fatima Mehr

دلنوشته

از صبح بی حالی چنگ انداخته به تنم وانگار جونم رو ذره ذره میگیره

و فقط تن گرم تخت هست ومن و صدای دریا دادور...

با خودم میگم چرا؟ چون جمعه است؟

حتما !

حتا وقتی غروب یه چادر سرد وسیاه میکشه روی آسمون هم فکر میکردم دلگیری جمعه روی من اثر کرده تااینکه اشک هام جاری میشن 

اشک ها جاری میشن وهمه چیز برملامیشه...

این غروب های لعنتی جمعه انگار رسالتی ندارن جز برملا کردن راز دل آدم ها

بین اشک های گرم وصدای گرفته ام که آهنگ زمزمه میکنه به چهل سالگی ام فکر میکنم

به اینکه یه عصر سرد وبارونی پاییز با ده بیستا موی سفید و شاید بیشتر توی یه کافه ی نیمه تاریک و دنج تنهایی قهوه ی تلخمو سرمیکشم

همونجای دنجی که قرار گذاشتیم تمام حرف های نگفته ی عمرم رو بهت بگم 

همونجایی که شاید قرار بود تو دستای سردمو آروم توی دستای گرمت بگیری ومن از خجالت سرخ شم و سفید شم و تو اروم بخندی...بخندی و چروک های ریز گوشه چشمت دلم رو بیشتر ببره

و همونجا درست همونجایی که دست های تو نیست تمام حرف های نگفته رو موقع رفتن جا بذارم  و برم.

و چه قدر اون عصر پاییزی سردتر از عصرای دیگه میشه...

#فاطیمامهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Fatima Mehr

نوشته های قدیمی

نمیدانم تو را کجای این شهر ،میان کدام هیاهو در کدام دلواپسی گم کرده ام؟
روزی دلواپسی ام تو بودی
به یاد داری؟
دلتنگ تو بودم و تنها در هیاهوی چشمان تو عشق را جستم...
و حال تو انقدر دور ودورتر میروی که نوازش دستانت خیالی بیش نیست...

#فاطیمامهر

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Fatima Mehr

روزنوشته

خسته از حمام چند ساعتِ ولو شدم روی صندلی ،مامان بزرگی تلویزیون تماشا میکند
عطر سوپش خانه را پر کرده به بشقاب لب به لب پر روبه رویم نگاه میکنم...
انگار چیزی در من دوباره جان میگیرد؛ چیزی مثل هنوز هم کسی دوستم دارد
مرا باهمین ظاهر خسته ،مرا باهین بی حوصلگی ،باهمین بدعنقی و غر غر و دندان درد...
سوپش حسابی جا افتاده؛تمام هویج هارا خوب رنده کرده که زیر دندان نروند
ذهنم بین گذشته و حال در رفت وآمد است ؛ چند روز پیش ارزو کردم انقدر سرم محکم خورده بود به دیوار که حافظه ام پاک میشد
که همه چیز را فراموش میکردم، حتی اسمم را...
به مامان بزرگی نگاه میکنم؛ جلوی تلویزیون چرتش گرفته
میدانم منتظر است غذایم که تمام شد بپرسد مزه اش خوب بود یانه.
غصه ام میشود ؛از فکر فراموش کردن مامان بزرگی و دستپختش غصه ام میشود
غذا توی گلویم خشک میشود و پایین نمیرود
به خانه نگاه میکنم به شمعدانی ها...لقمه را به زور پایین میدهم
از غذا دست میکشم؛مامان بزرگی میگوید باز هم برای خودت بریز
بلند میشوم میروم توی آشپزخانه، به مامان بزرگی فک میکنم که دارد به شمعدانی ها آب میدهد
به مامان بزرگی فکر میکنم که دارد کمک مامان دیگ نذری را هم میزند
به مامان بزرگی فکر میکنم که حیات خانه ی قدیمی را جارو میکشد و به جوجه ها دانه میدهد
به مامان بزرگی که لباس های نوزاد یِ عاطفه را میشورد
به مامان بزرگی که پارچه ی صورتیِ سیسمونی من را تور میزند،با ذوق دست میکشد روی لباس های کوچک و بقچه شان میکند
به مامان بزرگی نگاه میکنم جویده جویده میگویم : خیلی خوشمزه شده...
و حالا میدانم خیلی خوب است که همه ی آرزوها برآورده نمیشوند.

#فاطیمامهر

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Fatima Mehr