۳ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

چیزهایی که نیستیم

خودخواه و مغرور نیستم
شاید خودشیفته باشم،که هستم(!) ومیدانم که هستم وبه آن اعتراف هم می کنم! اصلا به نظرم خودشیفته بودن چیز بدی نیست!
اما غرور وخودخواهی چیز دیگری است،البته اینجا منظورم از خودخواهی و غرور یک خودخواهی و غرور منفی است،وگرنه هیچ چیز فی نفسه بد نیست.
بگذریم ازین حرف های فلسفی...
آدم فروتنی هم نیستم!
چیزی که هستم رامی دانم؛واقعیت هایم را می شناسم؛می دانم که زیباام...
البته اینجا منظور از زیبایی، آن زیبایی امروزی با ملاک های عجیب وغریب نیست!
منظور یک تعادل نسبی و معمولی است.
هر روز که جلوی آینه می روم این را می بینم
شاید بگویی عجب آدم پررویی! اما بگذارید خیالتان را راحت کنم...طرز فکر شمابرایم اهمیت چندانی ندارد.
من زیبا هستم (یا حداقل این طور فکر می کنم) واین مسعله به نظرم واضح است! کافی است دوچشم در صورت داشته باشی...به همین واضحی!
به خاطرش سپاس گذارم
هر روز موقع دیدن خودم توی آینه ی آسانسور، سپاس گذارم.
هربار که منتظر گرم شدن غذایم هستم وبازتاب تصویرم راتوی در براق ماکروویو می بینم،سپاس گذارم.
قدر چیزهایی که دارم رامی دانم،آدم ناشکری نیستم
اما حرف من اینست که هنوز به آن عادت نکرده ام! وگاهی آزارم می دهد...
حتما با این حرف به دیوانه گی ام ایمان آوردید!
اما بازهم حرف من چیز دیگری است،حرف من این است که دوست ندارم فقط یک صورت زیبا باشم...
دوست ندارم فقط یک دختر زیبارویِ تو دل برو باشم...
دقت کردی؟
گفتم فقط...
گاهی حالم ازین نگاه های مجذوب دور وبرم بهم می خورد
حس می کنم این یک نقاب است ،یک پوشش، یک پوسته ی نازک و شکننده و فریبنده!
وقتی این پوشش و پوسته می شود چیزی بیش از درون ،حالم از خودم به هم می خورد...
احساس پوچی می کنم،احساس تهی بودن
احساسِ عروسک بزک کرده و مجذوب کننده ی نمایش های شب را دارم که چند ساعت و فقط چند ساعت نگاه های مجذوب تماشاگران را به خود می خرد و در درون چیزی نیست جز پنبه وپارچه وصورتی بزک کرده...
ازتهی بودن می ترسم، ازینکه دهان باز کنم وحرف های خالی ام این بزک را بشورد
از ذهن خالی می ترسم ...از ذهن پوچ وتهی
من از خالی بودن می ترسم
از قیافه ی بی قواره ی افکارم...
می ترسم روزی بفهمم این ظاهر وباطن باهم جور نیستند
به خودم غره نشدم
هیچگاه !
وقتی از ظاهرم تعریف می کنند می ترسم...
می ترسم از باطن ام!
می ترسم که این ظاهر،گنجشک رنگ شده به جای قناریِ باطن باشد
و وحشت بزرگترم ازین است که به این پوشش، به این پوسته دل ببندم و سر پوشی شود برای بی قوارگی درونم
وحشت بزرگترم ازین است که خودم بیشتر از دیگران فریب این پوسته ی شکننده و فریبنده را بخورم، که در چیزی غرق شوم که واقعی نیست، که خودم را در چیزی تعریف کنم که روزی می شکند، فرو می ریزد وتمام می شود...
کاش کاش کاش، فقط و فقط یک صورت زیبا نباشیم...
#فاطیمامهر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Fatima Mehr

من آدم ترسویی ام!

یادت هست چه گفتم؟

آن شب توی کافه ی دنجِ خیابان ولیعصر؛

همان جای گرمی وراحتی که توی چشم هایم زل زدی و گفتی از من خوشت آمده!

همان جایی که برای اولین بار به جای واکنش های عجیب و غریبی که معمولا اینجور وقت ها از خودم نشان می دهم رک و ساده گفتم من هم همینطور!

همان جایی که همه چیز آغاز شد...

یادت هست؟

ازکافه که زدیم بیرون دنیا جور دیگری بود...

دنیایمان دیگر شبیه همان دنیای قبل از کافه نبود،دنیایمان دو نفره شده بود...

یادت هست ولیعصر را که پایین می رفتیم، بین حرف هایمان گفتم:من آدم ترسویی ام!

توخندیدی و گفتی:چه قدرهم که من ترسناکم!

خواستم بگویم نه! من از تونمیترسم!

خواستم بگویم ترس من ازچیزدیگری است...

می خواستم بگویم من ازدوست داشتنت می ترسم!

ازینکه عاشقت شوم!...ازینکه توی شیرینیِ عسل چشم هایت غرق شوم.

ازینکه شروع این پاییز با تو باشد وپایانش بی تو...

حتما اگراین ها را می گفتم، می گفتی :دیوانه ای!

ولی واقعیت همین است!

چون خودم را خوب می شناختم می دانستم پا به قصه ی ترسناکی گذاشتم

چون می دانستم من آدم وابسته شدن ام،آدم بی نهایت دوست داشتن یک نفر،آدم فراموش کردن وماندن و نرفتن ام...

ازینکه روزی بیاید که تونباشی ومن باشم می ترسیدم.

می ترسیدم چون خودم راخوب می شناختم، می دانستم دربرابردوست داشتنت بی دفاعم!

می دانستم که باهمین لبخندت فاتحه ام خوانده می شود!

که شاید همین دستان گرمت مرا به تن گوربسپارد!

من ازخودم می ترسیدم واز دنیای بدون تو

من از دوست داشتنت می ترسیدم و حتا از دوست نداشتنت...

این فکر که شایداین دستان گرم برای بارآخر مال من باشند

که این چشم ها رابرای بار آخرمیبینم ترسناک است...

دیدی؟ چه قدر ترسوام؟

اما تمام این ترس ها رابه جان خریدم تا باتوباشم

تادنیای دونفره مان همچنان نفس بکشد

تاغروب پاییزدیگر مجال دل گرفتن نداشته باشد

من تمام ترس هارا به جان خریدم و می خرم تادنیای قبل وبعد از کافه رفتنمان همیشه دونفره بماند...

#فاطیمامهر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Fatima Mehr

خدا درون است

این روزهای آرام را دوست دارم...

این روزهای که گرچه مهم نیست که چه قدر از هجوم اتفاقات ناگهانی و شلوغی لبریزند

این روزهایی که گرچه از بیرون سیل اتفاقات هجوم می آورند به درون

اما این درون... این درون لبریز است از هرچه خوبی

از کوچکترین هایی که قلبم را گرم می کند تا بزرکترین هایی که روزهایم را...

خدایا...

تو در این درونی؟

یا این درون در تو؟

این درون سرشار از توست؟

یا تو سرشاری ازین درون؟

تو هستی و همینم کافی ست

تو باش و همینم کافی خواهد بود

ای تو که هرچه درون و برون است از تو لبریز...

تو باش و تو بمان

تنها تو بمان...

#فاطیمامهر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Fatima Mehr