یادت هست چه گفتم؟
آن شب توی کافه ی دنجِ خیابان ولیعصر؛
همان جای گرمی وراحتی که توی چشم هایم زل زدی و گفتی از من خوشت آمده!
همان جایی که برای اولین بار به جای واکنش های عجیب و غریبی که معمولا اینجور وقت ها از خودم نشان می دهم رک و ساده گفتم من هم همینطور!
همان جایی که همه چیز آغاز شد...
یادت هست؟
ازکافه که زدیم بیرون دنیا جور دیگری بود...
دنیایمان دیگر شبیه همان دنیای قبل از کافه نبود،دنیایمان دو نفره شده بود...
یادت هست ولیعصر را که پایین می رفتیم، بین حرف هایمان گفتم:من آدم ترسویی ام!
توخندیدی و گفتی:چه قدرهم که من ترسناکم!
خواستم بگویم نه! من از تونمیترسم!
خواستم بگویم ترس من ازچیزدیگری است...
می خواستم بگویم من ازدوست داشتنت می ترسم!
ازینکه عاشقت شوم!...ازینکه توی شیرینیِ عسل چشم هایت غرق شوم.
ازینکه شروع این پاییز با تو باشد وپایانش بی تو...
حتما اگراین ها را می گفتم، می گفتی :دیوانه ای!
ولی واقعیت همین است!
چون خودم را خوب می شناختم می دانستم پا به قصه ی ترسناکی گذاشتم
چون می دانستم من آدم وابسته شدن ام،آدم بی نهایت دوست داشتن یک نفر،آدم فراموش کردن وماندن و نرفتن ام...
ازینکه روزی بیاید که تونباشی ومن باشم می ترسیدم.
می ترسیدم چون خودم راخوب می شناختم، می دانستم دربرابردوست داشتنت بی دفاعم!
می دانستم که باهمین لبخندت فاتحه ام خوانده می شود!
که شاید همین دستان گرمت مرا به تن گوربسپارد!
من ازخودم می ترسیدم واز دنیای بدون تو
من از دوست داشتنت می ترسیدم و حتا از دوست نداشتنت...
این فکر که شایداین دستان گرم برای بارآخر مال من باشند
که این چشم ها رابرای بار آخرمیبینم ترسناک است...
دیدی؟ چه قدر ترسوام؟
اما تمام این ترس ها رابه جان خریدم تا باتوباشم
تادنیای دونفره مان همچنان نفس بکشد
تاغروب پاییزدیگر مجال دل گرفتن نداشته باشد
من تمام ترس هارا به جان خریدم و می خرم تادنیای قبل وبعد از کافه رفتنمان همیشه دونفره بماند...
#فاطیمامهر