بعضی وقت ها به چیز هایی فکر میکنم که زمانی داشته ام و بعد گمشان کردم یا از دست دادمشان.

مثلا گاهی به عینک آفتابی ام که توی اتوبوس جا گذاشته ام فکر میکنم ؛شاید مسافر بعدی آن را برداشته باشد ؛ اگر مرد باشد آن را به خواهر یاهمسرش یا... هدیه میدهد.

یعنی آن دختری که عینکم را به چشم میزند چه شکلی است؟

وقتی عینک را به چشم هایش میزند چه شکلی میشود؟

یعنی آن عینک بیشتر از من به او می آید؟

حتا یکبار یک ساعت گران قیمت خیلی زیبا راهم گم کرده ام و به خاطر اینکه کادوی تولد بوده وخیلی عزیز، از فکرش بیشتر ناراجت میشوم.

گاهی وقت ها فکر میکنم الان چه کسی از توی گردی قابش به عقربه ها نگاه میکند؟

آیا مثل من موهایش بور وخرمایی ولخت است؟

آیا مثل من دستان نحیف و باریکی دارد؟ یا نه بند ساعت دور مچش تنگ میشود؟

حالا هر چه قدر هم که ساعت بخرم و عینک عوض کنم خاطره ی آن ساعت وعینک انگار چیز دیگری است!

میبینی انگار سر عجیبی در از دست دادن است!

حالا همین قاعده را ببر توی رابطه هامان...

یک آدم که برای ما از دست رفت و میان روزهای زندگی گم شد میشود همه چیزمان ...

ساعت ها مینشینیم و بانبودنش خیال میبافییم.

هنوز هم فلان ساعت از خواب بیدار میشود؟

ینی آن کسی که الان کنارش است چه شکلی است؟

یعنی آن آدم جدید متوجه زخم روی دستش میشود؟

او هم به حرف های بانمکش میخندد؟

مغزمان را با همین سوال ها پر میکنیم و نمیدانیم روزی همین خیال های بافته میشود طناب دارمان...

انگار خاصیت از دست دادن همین است!

حالا فرقی هم نمیکندکه من آن ساعت رابه خاطر سنگینی اش هفته ای دو بار می انداختم دستم و یا با آن عینک آفتابی کور مادر زاد میشدم و جلوی پایم راهم نمیدیم

فرقی نمیکند اگر آن آدم چه قدر روزهای مان را سیاه کرده بود ،همین که حس میکنی دیگر نیستند و نداری شان از فکر نبودن وتمام شدن به درجه ی عزیزترین ترفیع میابند...

اما حالا چند روزی است که به خریدن یک ساعت جدید فکر میکنم ،ساعتی که سنگینی ساعت قبلی را نداشته باشد.

شاید آن ساعت گم شده را نشود بعد از این همه پیداکرد ولی میشود یک ساعت بهتر خرید و باقی ثانیه های عمر را از قاب آن دید.
#فاطیمامهر